درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 2212
تعداد مطالب : 141
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


اموزش درست برای رسیدن به علائق




 

میخهای روی دیوار

 

پسربجه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت:هربارکه عصبانی می شود باید یک میخ به دیوار بکوبد. روز اول،پسر بچه سی و هفت میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته ی بعد،همان طور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش راکنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوارکمترمیشد. او فهمید مهار کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها به دیوار است. او این نکته رابه پدرش گفت پدر هم پیشنهاد کرد که از این به بعد هر روز که میتواند عصبانیتش را مهار کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است.

پدر دست پسر را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخ های دیوار نگاه کن! دیوار هرگز مثل گذشته اش نمیشود! وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف های بدی میزنی، آن حرف ها هم، چنین آثاری به جای میگذارند. تو میتوانی چاقویی را در دل انسانی فرو کنی و آن رابیرون آوری اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد.                                                                                       

آن زخم سرجایش است ورخم زبان هم به اندازه ی زخم چاقو دردناک است.

                                     از کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه ترجمه ی سارا طهرانیان



دو شنبه 24 تير 1392برچسب:اخلاق بد,میخ,زخم زبان, :: 1:29 ::  نويسنده : هوشیار

نردبان ترقی

روزی مردی کوله خود را برداشت که برود وخدا را پیدا کند. در کنار جویباری که ایستاده بود نهالی کوچک قرار داشت. نهال با صدای ضعیفی گفت: خدا همین جاست.مرد باخود گفت: نهال ریشه در خاک دارد او چه میداند دنیا چقدر بزرگ است و باید به دنبال خدا گشت.

از آن قصه یک صد سال گذشت.مرد مجددا در همان نقطه ای بود که آغاز کرده بود و کوله اش خالی زیر درخت تنومند بزرگ یک صدساله ای نشست .درخت گفت: ای مرد در کوله ات چه داری با هم قسمت کنیم؟ مرد گفت:هیچ ندارم.  

درخت گفت: حالا همه چی داری. آنگاه که هچ چیز نداری ، همه چیز داری. باید سفر را از درون خود آغاز کرد. امیدوارم جوابت را گرفنه باشی.

 



دو شنبه 23 تير 1392برچسب:ترقی,خدا,پیدا, :: 22:50 ::  نويسنده : هوشیار

بازسازی دنیا

پدر روزنامه میخواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحم میشد.حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش میداد ، جدا کرد و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد:بیا کاری برایت دارم یک نقشه دنیا (پازل) به تو میدهم ببینم میتوانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت و میدانست پسرش تمام روز گرفتار خواهدشد. اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه کامل برگشت. پدر باتعجب پرسید: مادر به تو جغرافی یاد داده است؟

پسرک جواب داد: جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم توانستم دنیا را هم دوباره بسازم.

 



یک شنبه 23 تير 1392برچسب:کودک,ساختن,دنیا, :: 21:43 ::  نويسنده : هوشیار

صفحه قبل 1 صفحه بعد